من ناپلئون ..
تو دزیره ...
او این روزها برای من منبع الهام و آرامش شده ، طوری که نمیدانم چگونه از یک مرگ حتمی نجات پیدا کردم . درست مانند فرشتهای که وقتی از آسمان در حال سقوط هستی آرام تو را در آغوش بگیرد و پایین بیاورد و نگذارد با مغز زمین بخوری . درست مثل آن نقشه زیرکانهای که جنگ صد درصد شکست را پیروز میکند . درست مثل آن نوش دارویی که درست چند ثانیه قبل از مرگ میرسد . درست مانند آن مرحمی که روی زخمهای کشنده گذاشته میشود . درست وقتی که از آدمها نفرت پیدا کرده ای و برای همه آرزوی مردن می کنی پیدایش میشود . درست مثل همان خبر خوب شب امتحانی که امتحان به هفته بعد موکول شده است . هر چه بخواهم مقایسه کنم نمیتونم اتفاقی که افتاده را شرح کنم .
درست وقتی که از یک جنگ شکست خورده ای و بیمار شدهای درمانت کند و آرام آرام به میدان جنگ بفرستت تا پیروزیهای چشمگیری به دست آوری . با آرامشی که دارد حواسش به تو باشد . تو را تشویق کند . تو را تقویت کند . مشوش باشی و آرامشت باشد . غمگین باشی و شادیت باشد. عصبانیتی باشی و معمولی ات کند ، بیحال باشی و انرژی ات باشد. چقدر داشتن چنین انسانهایی در زندگی آدم ها لازم است . به شرطی که انقدر عوضی نباشی که قدرش را ندانی و اذیتش کنی . درست وقتی که من سعی داشتم پسری باشم برای نالایقان پست گرگ صفت ، آمد و نشانم داد عشق چیست . یادم داد که عشق هیچ وقت یک طرفه نمیشود . دوستی هیچ وقت یک طرفه نمیشود . از وقتی آمد همه بد های زندگی ام را قلع و قمع کرده ام . آرام آرام در حال یاد گرفتن برنامهنویسی ام . بعد از گذشت ۵ سال دوباره وبلاگ ساختم و می نویسم . دوستان جدیدی پیدا می کنم . به من پژمرده دوباره زندگی داد . چیزهای زیادی از او فهمیدم . فهمیدم که من آدم بی ارزشی نبودم . اتفاقا من با علاقه مند شدن به آدم های بی ارزش باعث شدم اون بی ارزشان و سگ صفتان ارزش پیدا کنند . درست مثل همان بیت وحشی بافقی که می فرماید:
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدارش شد من بودم باعث گرمی بازار شدش من بودم
ارزش آن ها را من می دادم و گرنه چه کسی بهتر از من بود . حال بسیار خوشحالم از داشتن کسی که این را می فهمد . من را دوست دارد . من هم دوستش دارم . به او زندگی می دهم . به من زندگی می دهد . برای همدیگر زندگی می کنیم .برای همدیگر کار می کنیم و این همکاری دو جانبه و دوست داشتن دو جانبه من را از همه چیز نجات داد . من را از حس های بد نجات داد . خودم را پیدا کردم . وقتی که دست شغالان بودم زندگی بدی داشتم . پست های عاشقانه من در جاهای مختلف باعث طمع شغالان و خوکان می شد و دایما در حال ضربه خوردن بودم . یاد گرفتم که خوبی کردن برای آدمش می شود خوبی . شغال که خوبی نمی فهمد . حال از دست شغالان خلاصم . و حال می فهمم زندگی دقیقا چه معنا و مفهومی دارد . تفاوتی نداشت . چه دخترانی که شغال بودند و خود را لعل معرفی می کردند و چه پسران که کباده معرفت و شعور می کشیدند . حال کجایند ! با سیفون کشیدنی عذرشان را خواستم . باید آگاه بود . به قول وحشی بافقی که می فرماید
اینجا سر بازارچه لعل فروشی ست
مگشا سر صندوق که پر سنگ و سفال است
اما این "او" بود که مرا فهماند که لعل کجاست . شغال کجاست . بعد از گذشت زمانی زیاد روز به روز بیشتر بر من ثابت گشت که او بود که من را از حال بد خودم نجات داد و من زین پس او را به طور درست و صحیح و نه یک عشق یک طرفه دوست دارم. برایش در وبلاگم (( عالیجناب عشق)) را ساختم که هرچه برای او بود در آنجا جا خوش کند .
امیدوارم اگر کسی شعور و معرفتش را داشت ، چنین انسانی نصیبش گردد. و معنای زندگی را بهتر فهمد ..